loading...
حرفهایی از جنس دل
spinas بازدید : 15 یکشنبه 25 فروردین 1392 نظرات (2)

 

 

 

پیر مردی در بستر مرگ بود.در لحظات دردناک مرگ،ناگهان بوی عطر شکلات محبوبش از طبقه پایین به مشامش رسید. او تمام قدرت باقیمانده اش را جمع کرد و از جایش بلند شد. همانطور که به دیوار تکیه داده بود آهسته آهسته از اتاقش خارج شد. و با هزار مکافات خود را به پایین پله ها رساند و نفس نفس زنان به در آشپزخانه رسید و به درون آن خیره شد. او روی میز صدها تکه شکلات محبوب خود را دید و با خود فکر کرد یا در بهشت است یا اینکه...همسر وفادارش آخرین کاری که ثابت کند چقدر شیفته وشیدای اوست را انجام داده است و بدین ترتیب او این جهان را چون مردی سعادتمند ترک میکند. او آخرین تلاشش را نیز به کار بست و خود را به روی میز انداخت و یک تکه از شکلات را به دهانش گذاشت و با طعم خوش آن احساس کرد جانی دوباره گرفته است.سپس مجددا دست لرزان خود را به سمت ظرف برد که ناگهان همسرش با قاشق به روی دست او زد و گفت:دست نزن آنها را برای مراسم عزاداری درست کرده ام!

spinas بازدید : 14 دوشنبه 19 فروردین 1392 نظرات (0)

 

 

 

                          

تو زندگی اگه رسیدی به یک در بزرگ که یه قفل بزرگ هم بهش بود، نترس و نا امید نشو،چون اگه قرار بود اون در هیچ وقت باز نشه حتما بجاش یه دیوار می ساختند.

spinas بازدید : 22 دوشنبه 19 فروردین 1392 نظرات (0)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

          

خداوند زمین را مدور آفرید تا به انسان بگه همون لحظه ای که فکر میکنی به آخر دنیا رسیده ای، درست درنقطه آغاز هستی.

 

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    به نظر شما برای شروع کار وبلاگم چه طوره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 12
  • کل نظرات : 7
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 4
  • آی پی امروز : 13
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 3
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 3
  • بازدید ماه : 3
  • بازدید سال : 130
  • بازدید کلی : 1,422
  • کدهای اختصاصی